لغات مرتبط با آشپزی در زبان انگلیسی
فهرست مطالب
اگر قرار باشد در مورد مبحثی با عنوان آشپزی مکالمه انگلیسی داشته باشید و یا بخواهید به عنوان یک آشپز بین المللی مشغول به کار شوید، لازمه کار این است که با لغات مرتبط با آشپزی در زبان انگلیسی آشنا باشید. در واقع در چنین موقعیتی، چه یک آشپز مبتدی باشید چه یک آشپز با تجربه، درک واژگان انگلیسی مرتبط با آشپزی برای برقراری ارتباط در آشپزخانه ضروری است. آشنایی با لغات اساسی آشپزی، به شما در آشپزخانه اعتماد به نفس برای پیروی از دستورالعملهای پخت غذا، برقراری ارتباط موثر با آشپزهای دیگر و کشف افقهای جدید در آشپزی میدهد.
مطالعه مطلب لغات مرتبط با آشپزی در زبان انگلیسی به شما این فرصت را میدهد تا با این واژگان آشنا شوید. با ما در آکادمی آموزش زبان انگلیسی سهیل سام همراه باشید.
Key Cooking Vocabulary Words (کلمات کلیدی واژگان آشپزی)
Chef (noun)
سرآشپز؛ آشپز حرفه ای که مسئول آشپزخانه در یک رستوران است.
The new chef at the restaurant is known for her creative and flavorful dishes.
سرآشپز جدید این رستوران به خاطر غذاهای خلاقانه و خوش طعمش شناخته شده است.
Recipe (noun)
مجموعه ای از دستورالعملها برای تهیه یک غذای خاص، شامل لیستی از مواد لازم.
I followed the recipe to make a delicious apple pie.
من دستور تهیه یک پای سیب خوشمزه را دنبال کردم.
Ingredient (noun)
مواد لازم/مواد تشکیل دهنده
The ingredients for this cake include flour, sugar, eggs, and butter.
مواد تشکیل دهنده این کیک شامل آرد، شکر، تخم مرغ و کره است.
Spice (noun)
ادویه؛ ماده ای با طعم قوی یا معطر که برای چاشنی یا طعم دادن به غذا استفاده میشود.
Curry powder is a popular spice used in Indian cooking.
پودر کاری یک ادویه محبوب است که در آشپزی هندی استفاده میشود.
Seasoning (noun)
ماده ای که برای طعم دادن به غذا استفاده میشود.
Salt and pepper are common seasonings used in cooking.
نمک و فلفل چاشنیهای رایجی هستند که در آشپزی مورد استفاده قرار میگیرند.
Garnish (noun)
وسیله ای که برای تزیین ظرف غذا استفاده میشود.
The chef added a sprig of parsley as a garnish to the plate.
سرآشپز یک شاخه جعفری به عنوان تزیین به بشقاب اضافه کرد.
Sauce (noun)
سس؛ مایع غلیظ و خوش طعمی که همراه غذا سرو میشود.
The steak was served with a creamy mushroom sauce.
استیک با سس قارچ خامه ای سرو شد.
Marinade (noun)
مخلوطی از روغن، سرکه، گیاهان و ادویه جات که برای طعم دادن و لطیف کردن گوشت یا ماهی استفاده میشود.
The chicken was marinated in a mixture of garlic, soy sauce, and honey.
مرغ در مخلوطی از سیر، سس سویا و عسل مرینیت شد.
Bake (verb)
پختن غذا در فر
The cookies were baked in the oven until they were golden brown.
کلوچه ها تا زمانی که طلایی شوند در فر پخته شدند.
Fry (verb)
پختن غذا در روغن داغ
The French fries were fried until they were crispy.
سیب زمینی سرخ کرده تا زمانی که ترد شوند سرخ شدند.
Poach (verb)
آبپز کردن
The eggs were poached until they were soft and tender.
تخممرغها تا زمانی که نرم و لطیف شوند آبپز شدند.
Chop (verb)
خرد کردن/قطعه قطعه کردن
The onions were chopped and added to the soup.
پیازها را خرد کرده و به سوپ اضافه کردند.
Mince (verb)
ریز ریز کردن
The garlic was minced and added to the sauce.
سیر را ریز ریز کرده و به سس اضافه میکنیم.
Boil (verb)
جوشاندن
I always boil the water before making tea.
من همیشه قبل از تهیه چای، آب را میجوشانم.
Sauté (verb)
در روغن تفت دادن
I sautéed some vegetables for a side dish.
برای غذای جانبی مقداری سبزیجات تفت دادم.
Grill (verb)
گریل کردن/کباب کردن/بریان کردن
I grilled some burgers for dinner.
برای شام مقداری همبرگر کباب کردم.
Roast (verb)
کباب کردن در فر/ بریان کردن
I roasted a chicken for Sunday dinner.
برای شام یکشنبه یک مرغ بریان کردم.
Stew (noun)
خورش
I made a beef stew for dinner.
برای شام خورش گاو درست کردم.
Simmer (verb)
به آرامی جوشاندن روی شعله کم
I simmered the sauce for an hour.
سس را یک ساعت به آرامی جوشاندم.
Peel (verb)
پوست کندن
I peeled the potatoes before boiling them.
سیبزمینیها را قبل از آبپز کردن پوست کندم.
Slice (verb)
برش دادن
I sliced the apples for the pie.
سیبها را برای پای برش دادم.
Dice (verb)
نگینی خرد کردن
I diced the tomatoes for the salad.
گوجه فرنگیها را برای سالاد نگینی خرد کردم.
Blend (verb)
مخلوط کردن
I blended the ingredients for the smoothie.
من مواد اسموتی را با هم مخلوط کردم.
Whip (verb)
هم زدن مواد با همزن برقی
I whipped the cream for the cake.
خامه کیک را زدم.
Knead (verb)
ورز دادن
I kneaded the dough for the bread.
خمیر نان را ورز دادم.
Steam (verb)
بخارپز کردن
I steamed the vegetables for a healthy side dish.
من سبزیجات را به عنوان یک غذای جانبی سالم بخارپز کردم.
Broil (verb)
طبخ غذا با قرار دادن آن در معرض حرارت مستقیم
I broiled the fish for a few minutes.
ماهی را چند دقیقه حرارت دادم.
Names of Cooking Tools (نام وسایل آشپزی)
در صنعت آشپزی، باید با ظروف و نام ابزارهای پخت و پز نیز آشنا باشید.
Saucepan
قابلمه عمیق و گرد با دسته و درب که برای جوشاندن مایعات استفاده میشود.
I used a saucepan to make a delicious soup.
من از یک قابلمه برای درست کردن یک سوپ خوشمزه استفاده کردم.
Frying pan
ماهیتابه ای کم عمق و ته صاف که برای سرخ کردن غذا استفاده میشود.
I fried some eggs in a frying pan.
در ماهیتابه تعدادی تخم مرغ نیمرو کردم.
Skillet
تابه ای بزرگ، کم عمق و سنگین که برای سرخ کردن، پختن یا جوشاندن استفاده میشود.
I cooked some vegetables in a skillet.
مقداری صیفیجات در تابه پختم.
Pot
قابلمه
I boiled some potatoes in a pot.
در قابلمه تعدادی سیبزمینی آب پز کردم.
Colander
آبکش
I used a colander to drain the pasta.
برای آبکش کردن پاستا از آبکش استفاده کردم.
Grater
رنده
I grated some cheese with a grater.
با رنده مقداری پنیر را رنده کردم.
Spatula
کفگیر/کاردک
I used a spatula to flip the pancakes.
من از کاردک برای برگرداندن پنکیک استفاده کردم.
Ladle
ملاقه
I served the soup with a ladle.
سوپ را با ملاقه سرو کردم.
Whisk
همزن دستی
I whisked the eggs with a whisk.
تخم مرغها را با همزن دستی هم زدم.
Peeler
پوست کن
I peeled the potatoes with a peeler.
با پوست کن سیب زمینیها را پوست کردم.
Sieve
صافی/الک
I sieved the flour with a sieve.
با الک آرد را الک کردم.
Rolling pin
وردنه
I rolled out the dough with a rolling pin.
خمیر را با وردنه باز کردم.
Measuring cup
پیمانه
I measured the sugar with a measuring cup.
شکر را با پیمانه اندازه گرفتم.
Knife
چاقو
I chopped the vegetables with a knife.
صیفیجات را با چاقو خرد کردم.
اصطلاحات با لغات مربوط به آشپزی به زبان انگلیسی
در ادامه چند اصطلاح مورد استفاده در انگلیسی روزمره که با لغات مربوط به غذا و آشپزی مرتبط است، آماده کرده ایم.
To be in a pickle
در موقعیتی سخت و دشوار بودن
I’m in a pickle. I don’t know what to do.
در موقعیت سختی هستم. نمیدانم چه کار کنم.
To be the icing on the cake
بهتر یا عالی تر بودن چیزی
Getting a promotion was great, but getting a raise was the icing on the cake.
گرفتن ترفیع عالی بود، اما افزایش دستمزد عالیتر بود.
To have your cake and eat it too
یعنی هم خدا را بخواهی هم خرما را
I want to save money, but I also want to go on vacation. I want to have my cake and eat it too.
من میخواهم پول پس انداز کنم، اما میخواهم به تعطیلات هم بروم. هم خدا را میخواهم هم خرما را.
To be a piece of cake
آسان/راحت بودن
The exam was a piece of cake. I knew all the answers.
امتحان راحت بود. من همه جوابها را میدانستم.
To be the apple of someone’s eye
نور چشم کسی بودن
My daughter is the apple of my eye. I love her more than anything.
دخترم نور چشم من است. من او را بیشتر از هر چیزی دوست دارم.
To be in a stew
گیج و سردرگم بودن/بر سر دوراهی بودن
I’m in a stew. I don’t understand what’s going on.
گیج و سر درگمم. نمیفهمم چه اتفاقی دارد می افتد.
To be a hot potato
دردسر/دشواری/گرفتاری
The issue of climate change is a hot potato. No one knows how to solve it.
موضوع تغییرات آب و هوایی یک مسئله دشوار است. هیچ کس نمی داند چگونه آن را حل کند.
To be a chef’s kiss
عالی بودن
That meal was a chef’s kiss. It was delicious!
غذا عالی بود. خوشمزه بود.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.